ریاکاری : یک تعریف جالب
دیدار در شب
شعر «دیدار در شب» فروغ را دوست دارم و زیاد میخوانم. داشتم فکر میکردم چه خوب میشد اگر میشد این شعر را به تصویر کشید تا کابوسگونگی و وحشت جاری در آن به درستی لمس شود.
شعر با روایت حضور یک چهرهی ناشناس و نقل سخنان او آغاز میشود. تصور صحنهای را بکنید که در آن سوی شیشهی پنجره چهرهای محو که در عین غریبگی بسیار آشنا به نظر میرسد لب به سخن بگشاید:
و چهرهی شگفت،
از آن سوی دریچه به من گفت:
«حق با کسیست که میبیند!
من مثل حس گمشدگی وحشتآورم! …»
چهرهی شگفت واقعیات وحشتآوری را بر زبان میآورد. این که او مرده است: آنقدر مرده، که هیچ چیز دیگر مرگش را ثابت نمیکند:
«…
و آنقدر مردهام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر
ثابت نمیکند! …»
و صحنههایی از آسمان بیستارهی شهر و خود شهر در کلام او به تصویر کشیده میشود: او در سراسر طول مسیرش جز با مجسمههایی پریدهرنگ (که راه میرفتند و به ظاهر زنده مینمودند) و چند رفتگر و گشتیان خسته با هیچ چیز روبرو نشده!
پس از این زبان به اعتراض و سؤال میگشاید: «آیا میدانید که زندههای امروزی چیزی به جز تفالهی یک زنده نیستند؟» و حدس میزند که
«شاید اعتیاد به بودن،
و مصرف مدام مسَـــکِـــنها،
امیال پاک و ساده و انسانی را
به ورطهی زوال کشاندهست!»
و سرانجام در حالی که در حال فروریختن و محو شدن است، دستان ملتمسش را به سمت شاهد ماجرا دراز میکند و ملتمسانه میپرسد:
«… آیا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن
با چهرهی فنا شدهی خویش
وحشت نداشته باشد؟! …»
او را در اینجا دیگر کاملاً شناختهایم: او چهرهی فنا شده و حقیقت وجود شاعر است که در این کابوس سیاه رخ نموده و زبان به بازگویی واقعیاتی وحشتناک باز کرده.
کابوس را نالهای به آخر میرساند و مخاطب را با هراس بازمانده از خود تنها میگذارد.
متن کامل شعر را اینجا بخوانید.
خشونت به اتکای قانون
سر شب بود و با وجود تاریکی، بیشتر مغازههای اراک که ( شاید یکی از مشکلاتش این باشد که شبها خیلی زود تعطیل میشود و به خواب میرود) باز بودند. توی تاکسی، صندلی عقب، گوشهی سمت راننده نشسته بودم. تاکسی که البته نه، سواری شخصیی که با توجه به وفور مسافر در این ساعتها و کمبود تاکسی جای تاکسی کار میکرد. آخرین میدان شهر را که پشت سر گذاشتیم، جلوتر، یک ایست بازرسی موقت درست کرده بودند و خودروهای شخصی را نگه میداشتند. قضیه احتمالاً با قاچاق و اینجور حرفها مرتبط بود. ماشین ما را هم نگه داشتند، هر چند تعداد مسافران و وضعیت آن فکر میکنم کاملاً نشان میداد که این یک خودروی مسافرکش است. مأمور نیروی انتظامی سراغ ماشین ما آمد و از شیشهی پایین کشیده شدهی عقب مسافران را برانداز کرد. به راننده و سه مسافر دیگر گفت که پیاده شوند و من و یک مسافر دیگر داخل ماشین ماندیم. مأمور شروع به بازرسی بدنی پیاده شدگان کرد. یکی از همسفرهای ما یکی دو پاکت پر از میوه دستش بود. در حین بازرسی بدنی از او مأمور دستش داخل جیب طرف رفت و به دلیل حرکات سریع و خشنش باعث شد جیب شلوارش پاره شود. مسافر به این کار مأمور اعتراض مختصری کرد که جواب غیرمنتظرهای دریافت کرد: مأمور به جای معذرت خواهی لگد سنگینی روانهی او کرد و او را به باد مشت و لگد گرفت. لحظاتی بعد متوجه شدیم که یکی دیگر از مأموران که اندازهی شکمش 😉 و حرکاتش نشان میداد احتمالاً مقام مافوق اینهاست دارد به سمت مأمور میدود. خوب! خدا را شکر! بالاخره یکی پیدا شد که به داد این بنده خدا برسد. اما نه! مأمور مافوق نیامده بود که مانع کتک خوردن این فرد بیگناه شود: او آمده بود تا به مأمور زیردست کمک کند! لحظاتی بعد وقتی هر دو عصبانیتشان را به شدت سر طرف خالی کردند مأمور پاییندستی دست قربانی (!) را گرفت و از پشت با دستبند به دست دیگرش بست. پاکتهای میوه هنوز در دست قربانی بود. مأموران به راننده و بقیهی مسافران اشاره کردند که سوار شوند و هر چه زودتر بروند. توی راه هر کس چیزی میگفت، یکی میگفت کاش همگی ایستاده بودیم و میگفتیم بدون او نمیرویم! یکی دیگر میگفت اینها توی این شبها باید یک تعدادی را ببرند بازداشتگاه، هر چه بیشتر ببرند تشویقی بیشتری میگیرند! با خودم فکر میکردم که با چه اتهامی این مسافر بیگناه را در بازداشتگاه نگاه خواهند داشت و اگر طرف بخواهد از اینها شکایت کند با وجود آن همه دُم (!) دستش به جایی بند خواهد بود؟
این قضیه مال دو سه سال پیش است. به خاطر این فیلم قضیهی ضرب و شتم دانشجوی ایرانیتبار یادش افتادم:
روزی امروز
پری دریایی صید شده در آبهای خلیج فارس : به دست صیادان مؤمن 😉 ایرانی
رسانههای شخصی و درون سازمانی
شرکت گاز که بودم یکی از کارهای جنبی ِ در آن روزها به نظرم کماهمیت اما در این روزها به نظرم پراهمیتم، طراحی یک سایت درون سازمانی (اینترانت یا شبکهی اطلاعرسانی داخلی) بود. هدف اولیه این بود که در گام اول افراد سازمان را با درج مطالب سرگرمکننده و جذاب نسبت به این پدیده علاقمند کنیم تا به این ترتیب آنها نشانی اینترانت را به خاطر بسپارند و آن را صفحهی اول مرورگر پیش فرضشان قرار دهند و هر روز به آن سر بزدند. به مرور سعی کردیم مطالب جدی، اطلاعیهها و اخبار درون سازمانی را با استفاده از این رسانهی پرطرفدار در دسترس قرار دهیم و این رسانه را از یک «پاتوق» و مرکز تفریحی مجازی به مرکز دریافت آخرین اخبار سازمان تبدیل کنیم که حتی کم کردن فرکانس درج مطالب تفریحی (با وجود درآوردن سر و صدای مخاطبین این رسانه) از میزان مراجعه به آن نکاست.
البته خوب یک اشکال مهم در اینجا وجود داشت و آن این که این رسانه تقریباً یک رسانهی یک طرفه بود. البته مخاطبین میتوانستند پیشنهادات خود را از طریق این رسانه مطرح کنند یا در نظرسنجیهای آن شرکت کنند اما در تولید محتوای رسانهی درونسازمانی شرکت نداشتند. در چنین رسانهای پس از مدتی در صورتی که تولیدکننده (یا تولیدکنندگان) اصلی محتوا از سازمان خارج شوند یا سایر وظایف محوله به آنها اجازهی رسیدگی به این فعالیت را ندهد این شبکهی اطلاع رسانی به یک رسانهی مرده با اطلاعات قدیمی و از رده خارج تبدیل خواهد شد که توان تحقق اهداف از پیش تعیین شده برای آن را نخواهد داشت.
بگذریم! هدف از طرح این مسأله چیز دیگری بود. داشتم فکر میکردم بسیاری از ما در طول تجربههای کاری، درسی، تحقیقاتی و … خود به مشکلاتی برمیخوریم که پیدا کردن راه حلهای آنها زمانبر و گاهی هزینهبر است. اما در عین حال زیاد پیش میآید که در یک موقعیت زمانی دیگر به همان مشکل قبلی بربخوریم و به لحاظ در دسترس نبودن یا از بین رفتن منابع اطلاعاتی یافته شدهی قبلی مجبور شویم هزینههای زمانی و مالی گذشته را تکرار کنیم. نمونهی خیلی بارزش درصد بالای جستجوهای اینترنتی تکراری است که برای یافتن راه حل مسائل مشابه انجام میدهیم که شاید یکی از امکانات جدید گوگل (تاریخچهی جستجوها) راه حلی برای رفع این معضل باشد. این معضل گاهی به صورت دیگری هم در تیمهای کاری یا تحقیقاتی نمود پیدا میکند: آن هم به این صورت که برای حل مشکلات مشابه، افراد مختلف، به صورت موازی دنبال راهحل میگردند و در کل، هزینههای تیم (یا سازمان) را بالا میبرند و زمان دستیابی به هدف یا تولید محصول را افزایش میدهند.
آیا استفاده از ابزارهای تولید محتوی و وبلاگها نمیتواند یک راه حل مؤثر برای حل این مشکل باشد؟ وبلاگها معمولاً حالت شخصی دارند و با وجود آن که بسیاری به مطالب آن دسترسی دارند اگر محتوای آن توسط نویسنده تولید شده باشد و موضوع آن کاری یا تحقیقاتی باشد بزرگترین استفاده کننده از آن خود نویسنده خواهد بود (البته این فرضیه ممکن است فقط در مورد خود من مصداق داشته باشد!). بگذارید طور دیگری مطلب را بگویم. شما دو انتخاب دارید: انتخاب اول این است که تجربیات خود را در یادداشتهای محرمانه و شخصیتان بنویسید و آن را در گاوصندوق شخصیتان نگهداری کنید تا هر وقت خواستید فقط خودتان آن را بخوانید. انتخاب دیگر آن است که تجربیات خودتان را در قالب راهنمایی برای دیگران بنویسید و آن را در تابلوی اعلاناتی که روزانه چند ده، صد یا هزار بازدیدکننده دارد بچسبانید. شما کدام مورد را انتخاب میکنید؟! من برای اولی انگیزهای ندارم و آن را بیهودهتر از آنی میدانم که برایش وقت بگذارم. اما برای دومی، انگیزه دارم. حداقلش این است که (حتی اگر از نوشتههای خودم استفاده نکنم استفادهی دیگری از آنها میکنم و آن این است که ) خودم را در کار (یا موضوعات مورد علاقهی) خودم حرفهای و جدی نشان میدهم و به این ترتیب ممکن است با استفاده از ابزارهای ارتباطی روز، افرادی (=دوستانی) با علاقههای مشابه و حرفهای در سطح خودم یا بالاتر پیدا کنم یا امکان همکاری در تیمهای حرفهای را به کمک تجارب انتشار یافتهام پیدا کنم.
البته برای سازمانها و تیمهای تحقیقاتیی که برای آنها محرمانگی و عدم انتشار اسرار کاری از اصول اولیهی بقا در بازارهای رقابتی به شمار میرود ممکن است نشر این گونهی دستاوردها یک اشتباه مهلک باشد. در مورد این گونه سازمانها به نظرم استفاده از الگویی شبیه یک شبکهی اطلاعرسانی داخلی با امکانات نشر و به اشتراک گذاری اطلاعات برای تمام افراد درگیر با پروژهها، مدل قابل قبولتری باشد که محتوای تولید شده در طی آن فرایند میتواند حتی با گذشت زمان و از بین رفتن حساسیت روی یافتههای قدیمی با تأخیر زمانی در سطح وسیع منتشر شود و امکان استفاده از آن برای همهی علاقمندان فراهم آید.
روز بد
امروز خیلی روز خوبی نبود. بیشتر وقتم در محل کار جدید به بطالت گذشت. بعد از ساعت کاری هم تا افطار خواب بودم. دوست دارم برای خودم یک پروژهی شخصی (جدیتر و مفیدتر از وبلاگ و سایت و اینجور چیزها) راه بیندازم تا وقتی گرفتار موقعیتهای اینطوری میشوم نفله 😉 نشوم. یک سری چیزها توی ذهنم هست اما خوب باید دربارهی آنها فکر کنم. دوست ندارم (و درست نمیدانم) در ساعتی که بابت کار کردن در آنها دستمزد میگیرم کار شخصی انجام دهم ولی خوب وقتی تکلیفی ندارم انجام بدهم بهتر است کار مفیدتری از قدم زدنهای دیوانهوار (و به صورت غیرارادی پر سر و صدا) و تماشای حرکات تکراری گربههای ساکن حیاط پشتی انجام دهم (هر چند معمولاً در محیطهای کاری انجام فعالیت مفید غیرمرتبط به جای تلف کردن وقت حساسیتبرانگیز و تنشزاست). امیدوارم از این روزها کم داشته باشم و اگر زیاد داشته باشم آن وقت ممکن است …!
فایل ارائه مطلب پایان نامه
مدیر یکی از سازمانهای دولتی را میشناسم که تنها اثر برجسته و قابل ارائهاش پایاننامهی دانشگاهی اوست و بسیاری از سمتهای عالی سازمانی را به واسطهی همان یک اثر دریافت کرده و هنوز هم که هنوز است تمامی هم و غمش صرف تهیهی نسخههای دیگری از آن اثر و هدیه دادن آن به افراد ذینفوذ میشود. خود او صریحاً -در جمع زیردستانش- اعلام کرده و میکند که «من حالا حالاها باید با این کتاب نون بخورم!». جالب اینجاست که این پایاننامه کاملاً به زبان انگلیسی است و احتمالش خیلی ضعیف است که هدیهگیرندگان این اثر از محتوای آن سر در بیاورند! جالبتر این که من متن این پایاننامه را هم دیدهام و با قاطعیت میتوانم بگویم که سطح زبان این نوشته اصلاً قابل مقایسه با مهارتهای زبانی مؤلف آن نیست! به هر حال این خیلی مهم نیست، مهم این است که مؤلف نسبتاً مسن این اثر تنها و تنها با تکیه بر همین یک کار (و البته خویشاوندی نزدیک با یکی از بزرگان سیاست) روزگاری سودای وزارت را در سر میپروراند و هنوز هم هر جا بخواهد خودی نشان دهد اولین و آخرین نمونهی کارش همان نوشتار کذایی است.
حالا به نوعی حکایت ماست! داشتم فکر میکردم وقتی مثل منی که حالا حالا -اگر اتفاق غیرمترقبهای نیفتد- فرصت برای انجام کارهای جدید دارد زمان نسبتاً زیادی را صرف مستند کردن و جهانی کردنِ 😉 یک کار ضعیف دانشجویی که تازه روی آن هم تسلط کاملی ندارم و جوابم برای خیلی از پرسندگان دربارهی آن به جز شرمندگی نیست 😉 کرده و میکنم از پیرمردی که دیگر توان آنچنانیی برای تحقیق و تألیف ندارد نباید خرده گرفت. به هر حال با این رکودی که دامن من و امثال من را گرفته مورد فوقالذکر آینهی پنجاه شصت سالگی ما میتواند باشد.
بگذریم! یکی از مستندات این پایاننامه که به لحاظ حجم بالا تا به حال نتوانسته بودم در دسترس بگذارمش فایل ارائه مطلب (پرزنتیشن) آن بود. چند روز پیش این سایت را دیدم که امکان به اشتراک گذاشتن فایلهای ارائه مطلب را از طریق اینترنت فراهم میکند اما فعلاً به صورت دعوتنامهای کاربر میپذیرد. بد ندیدم تا وقتی یکی از دعوتنامههای این سایت گیر من بیاید فایل ارائه مطلب پایاننامهام را از طریق یوتیوب و به صورت ویدئویی در دسترس بگذارم. قالب و شکل ظاهری این فایل ارائه مطلب مشابه قالب سایت رایگان من روی نتفرمز است. اگر دوست داشتید ببینید:
یادم باشد
نردبان این جهان ما و منی است
عاقبت این نردبان افتادنی است
لاجرم آن کس که بالاتر نشست
استخوانش سختتر خواهد شکست
چرا از لینوکس استفاده نمی کنم؟!
چند سال پیش که تازه با کامپیوتر و دنیای آن آشنا شده بودم مثل خیلیها علاقهی زیادی به تجربهی نرمافزارها و سیستمعاملهای متفاوت داشتم. در این میان لینوکس برایم سیستم عامل جالبی بود. به هر حال آشنایی رسمی من با کامپیوتر (گذشته از آموزش بیشتر نظری و نه عملی دورهی دبیرستان) از همان سال اول دانشگاه و با سیستم عامل اسکو یونیکس آغاز شده بود که همخانواده و همجنس لینوکس بود و حداقل یک ترم تا وقتی که به سراغ پیسی و داس و مدتها بعد ویندوز رفتیم با این سیستم عامل کار میکردم. اولین پروژهی درسی ما تایپ یک متن سه صفحهای نسبتاً حجیم با ویرایشگر نه چندان خوشدست وی آی بود. پروژههای بعدیمان فرایندهایی شامل تایپ برنامهها با همان ویرایشگر و کامپایل کردن آنها با کامپایلر خط فرمانی و ارسال نتایج به ایمیل یونیکسی استاد بود. بعد از ترم اول به ضرورت تکالیف درسی یونیکس را کنار گذاشتیم اما من تا مدتها بعد هر از چند گاهی گریزی به ترمینالهای یونیکس نه چندان پرطرفدار سایت کامپیوتر دانشکده میزدم تا این که گروه کامپیوتر تصمیم گرفت آنها را کلاً جمعآوری کند.
اولین توزیع لینوکسی که پیدا و نصبش کردم لینوکس مندریک ویرایش ۶ (به احتمال قوی) بود که به سختی و با انواع ترفندها کارت گرافیک اولین کامپیوترم را میشناخت و در محیط گرافیکی اکس ویندو بالا میآمد. بعد از آن توزیعهای دیگری را هم آزمایش کردم: لینوکس مندریک ویرایش ۷ و ۹، چند ویرایش مختلف از توزیع لینوکس ردهت، لینوکس لیبرانت، چند دیسک زندهی لینوکس و اخیراً لینوکس اوبونتو.
دوست داشتم با توجه به تجربیاتی که با ویرایشها و توزیعهای متفاوت لینوکس داشتهام دلایل عدم استقبال عمومی از این سیستم عامل را از نظر خودم بیان کنم. توجه داشته باشید که من مشکل یا عنادی 😉 با لینوکس ندارم، مخصوصاً این که تجارب اخیر وبلاگداری و راهاندازی سایتم نشان داده که بهترین انتخاب روی سرورهای وب سرورهای لینوکس است. حتی به نوعی تمایل دارم که تا آنجا که میشود از نرمافزارهای رایگان استفاده کنم (شاید احمقانه به نظر برسد ولی سعی میکنم تا آنجا که میشود حقوق تولیدکنندگان نرمافزار را حداقل از نظر خودم رعایت کرده باشم). اما خوب، باید قبول کرد که مشکل عدم استقبال کاربران عادی کامپیوتر از لینوکس فقط ناشناس بودن این سیستم عامل نیست.
اما ضعفهایی که من در نسخههایی از لینوکس که آزمایششان کردهام دیدم:
تبدیل فیلم
مدتی بود میخواستم فیلمی را که با فرمت اکس وید روی کامپیوتر داشتم برای یکی از آشنایان به وی.سی.دی تبدیل کنم. نرو فیلم را باز میکرد و حتی پیشنمایش آن را به درستی نشان میداد اما وسطهای تبدیل به مشکل برمیخورد و نمیتوانست تبدیل را کامل انجام دهد. گزینهی دیگری که معمولاً برای اینجور کارها سراغش میروم نرمافزار تی.ام.پی.جی انک. است. آن هم مشکل مشابهی داشت. امشب یاد یکی از نرمافزارهایی افتادم که مدتها قبل برای روز مبادا روی یکی از سیدیهای پشتیبانم نگهش داشته بودم و جالب آن که همان نرمافزار قدرتمند اما مهجور افتاده از طرف من توانست بدون مشکل کار مورد نظر من را انجام دهد. بد نیست اگر شما هم به مشکلی شبیه این مورد برخوردید نرمافزار روکسیو ایزی مدیا کریتور را امتحان کنید.